شیطان خیلی فریب کار است.فریب نخورید! درکتاب (بحار الانوار) از (اصول کافی) از حضرت صادق(ع) شرح حال عابدی امده است که همیشه سرگرم عبادت و بندگی و اطاعت حق بود. به قدری در عبادت کوشا بود که شیطان هر کاری می کرد که او را از عبادت هایش سست کند نتوانست. اخرالامر نعره ای زذ. بچه هایش اطرافش جمع شدند و گفتند: تورا چه شده که فریاد می زنی؟ گفت: از دست این عابد عاجز شده ام. ایا شما راهی سراغ دارید؟ یکی از ان شیطان ها گفت: من او را وسوسه می کنم که به شهوت اید و زنا کند.شیطان گفت: فایده ای ندارد زیرا اصلا میل به زن در او کشته شده است. دیگری گفت: از راه خوراکی های لذیذ او را می فریبم تا به حرام خوری وشراب کشیده شود و او را هلاک کنم. گفت: این هم فایده ای ندارد زیرا در اثر ریاضت چند ساله شهوت خوراکی نیز در او کشته شده است. سومی گفت: از راه عبادت.همان راهی که در ان است می توانم او را فریب بدهم. شیطان گفت: افرین! مگر از راه تقدس کاری کنی.

بالاخره نتیجه این مشاوره ها این شد که خود این شیطانک ماموریت پیدا کرد و به صورت جوانی در امد ودرصومعه عابد را زد. عابد درصومعه را باز کرد. دیدجوانی است. اقا چه می خواهی؟ شیطان گفت: من جوان مسلمانی هستم ولی متاسفانه پدر و مادر من بت پرست هستند و نمی گذارند من نماز بخوانم و عبادت کنم. شنیده بودم عابدی در این جا مشغول عبادت است وصومعه ای دارد. لذا گفتم بیایم نزد شما و بهتر به بندگی برسم. مگر شما نمی خواهید تمام مردم خداپرست شوند؟ یکی از انها من هستم.

عابد به ناچار راهش داد. جلوی عابد مشغول به نماز خواندن شد.خواند و خواند وخواند تا نزدیک غروب. عابد روزه دار بود.سفره کوچکی پهن کرد. به جوان تعارف کرد. جوان گفت: نه نمی خورم حالا دیر نمی شود. الله اکبر! ایستاد به نماز. عابد یک مقدار نان خشک خورد و دوباره به نماز ایستاد. بعد خوابش گرفت. به جوان گفت: بیا یک مقدار استراحت کن. جوان گفت: نه. الله اکبر! دوباره مشغول نماز شد.

عابد یک مقدار خوابید. نیمه های شب بیدار شد دید این جوان بین زمین ئ اسمان نماز می خواند. عابد گفت: عجب! عابدتر از من هم هست که به این مقام رسیده و اصلا خسته نمی شود. این چه شوقی است! این چه نیرویی است که خدا به این جوان داده که غذا نخورد و خواب نداشته باشد ودائما به عبادت مشغول باشد!

بالاخره گفت: بروم از او سوال کنم که چه کرده که به این مقام رسیده است؟ شیطانک مشغول بود و اصلا اعتنایی به عابد نمی کرد. تاسلام نماز را می داد فورا به نماز بعدی سرگرم می شد. تا بالاخره عابد او را قسم داد که فقط سوالی دارم جواب مرا بده! شیطانک صبر کرد و عابد پرسید چه کردی که به این مقام رسیدی؟ گفت: من که به این مقام رسیدم به واسطه گناهی بود که مرتکب شدم و بعد توبه کردم. حالا هر وقت به یاد ان گناه می افتم توبه می کنم ودر عبادتم قوی تر می شوم و صلاح تو را هم در همین می بینم که بروی زنا کنی وبعد توبه نمایی تا به این مقام برسی.

عابد گفت: من چطور زنا کنم؟ اصلا راه این کار را بلد نیستم و پول هم ندارم. شیطانک دو درهم به او داد و نشانه خانه فاسدی را در شهر به او داد. عابد از کوه پایین رفت و به شهر داخل شد واز مردم سراغ خانه فاحشه را گرفت. مردم گمان کردند که او می خواهد ان زن را ارشاد و راهنمایی کند.منزل او را نشان دادند. وقتی که بر فاحشه وارد شد پول را به او عرضه داشت و تقاضای حرام نمود.

این جا لطف خدا به یاری عابد می اید و به دل فاحشه می اندازد که او را هدایت کند. زن به سیمای عابد نگریست. دید زهد و تقوی از ان می بارد. امدنش به اینجا عادی نیست پرسید: چطور به اینجا امدی؟ گفت: چه کار داری تو پول را بگیر و تسلیم شو. زن گفت: تا حقیقت را نگویی تسلیم تو نمی شوم. بالاخره ناچار جریان را گفت. زن گفت: ای عابد هر چند به ضرر من است و من الان به این پول نیاز دارم ولی بدان این شیطان بوده که تو را به سوی من راهنمایی کرده است.

عابد گفت: او به من قول داده که به مقام او برسم. زن گفت: نه.چنین نیست که تو می گویی. ای عابد! از کجا معلوم که پس از گناه توفیق توبه پیدا کنی یا توبه ات پذیرفته شود. ویا اگر در حال گناه عزرائیل امد جانت را گرفت تو جواب خدا را چه خواهی داد؟ یا این که اگر جنب از حرام بودی و فرصت برای غسل و توبه و انابه پیدا نکردی جواب حق را چه خواهی داد؟ از ان گذسته پارچه پاره نشده بهتر است یا پاره و دوخته و وصله شده؟! این شیطان بوده که تو را فریفته است. عابد باز نپذیرفت.

زن در اخر کار گفت: من اینجا هستم تو برگرد اگر دیدی ان جوان همان جاست و همچنان سرگرم عبادت است بیا من در خدمت هستم. عابد وقتی که به صومعه بر می گردد می بیند کسی نیست.دانست که این ملعون تصمیم داشته او را در چه دامی بیاندازد.لذا از کرده خود پشیمان و نادم گشته و توبه می نماید و به عبادت مشغول و به ان زن دعا می کند.

روایت شده است که شب اخر عمر ان زن رسیدو از دنیا رفت. صبح به پیغمبر ان زمان وحی شد که به تشییع جنازه او برود.وقتی که بر در خانه زن می رسد مردم می گویند: ای پیغمبر برای چه در خانه این زن می ایی؟ می گوید: برای تشییع جنازه زنی از اولیای حق امده ام. مردم می گویند: او زن فاحشه ای بیش نبود.

پیغمبر سرش را به سوی اسمان می کند ومی گوید: خدایا تو می گویی یکی از اولیای من مرده تشییع جنازه اش کن. این مردم می گویند: این زن فاحشه بوده است. قضیه چیست؟ خطاب رسید: ای پیغمبر هم مردم راست می گویند و هم من. چون این زن تا چند وقت پیش فاحشه بود. اما ان عابد را از گناه دور می کند. بعد از رفتن عابد در خانه را می بندد و پشت در می نشیند و کلاه خود را قاضی می کند و می گوید: ای بدبخت و بیچاره! تو به عابد گفتی شاید در حال زنا عزرائیل به سراغت اید و تو توفیق توبه کردن پیدا نکنی چه خاکی بر سر خواهی ریخت. تو که خودت از او پست تر هستی. تو خود یک عمر است دامنت کثیف و الوده است تو چرا توبه نمی کنی؟ شاید عزرائیل یک وقت به سراغ تو هم بیاید با دامن الوده جواب خدا را چه خواهی داد؟ از ان شب توبه کرد و از گناه برگشت و نادم و پشیمان شد و با ما اشتی کرد و مشغول عبادت گردید.



نظر  

نوشته شده توسط خادمی در دوشنبه 90/9/28 ساعت 3:45 عصر موضوع | لینک ثابت